عبد الصالح شمس اللهی به نامش
شاعر نبوده و نیستم اما گاه گاهی که ساقی از آن می باقی پیمانه گردانی میکند قطره ای بر زمین میریزد
و آن قطره را چون گدایان کنج میخانه میلیسم و خوشم که رزقم به دست ساقیست ، باز هم به کنجی میخزم
و سرا پا اشک میشوم تا باز مشک در دست ساقی بلغزد و باز قطره ای دیگر نسیب این خمار کنج نشین میخانه شود....